آرمان جان آرمان جان ، تا این لحظه: 12 سال و 6 روز سن داره
رادمان جانرادمان جان، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

♥ آرمان ، قدم باد بهار ♥

یه عالمه عکس

اول یه دونه عکس خوشمل از باباعباس جونم بزارم که منو گرفته تو بغلش تا من کلی حال کنم آخه من خیلی دوست دارم از اون بالا بالا ها همه جا رو با دقت تماشا کنم آخه نه که تازه دارم همه جا رو کشف میکنم و بررسی میکنم واسه همین هر چی بالا تر میرم بیشتر خوشم میاد به منم ربطی نداره که بابا جونم چقدر کار کرده اومده تو خونه میخواد استراحت کنه   ... وقتی منو میگیره بالا  همچین کیفول میشم و اینجوریا میشم ... بعدش هم که بیشتر کیف کنم این شکلی میشم ... از دست این مامانی با این دوربینش ... حالا که این مامانی این دوربینشو ول نمیکنه و همش داره ازم عکس میگیره پس بزار منم یه ژست حسابی واسش بگیرم حال بیاد حالا رفتم تو فکر کدوم ورزشو ...
31 مرداد 1391

سورپرایز

پارسال تو حال و هوای ماه رمضون بود و حوالی عید فطر که حال مامانی زیاد خوب نبود و ماه رمضون سختی بود همش حالت تهوع داشت و خلاصه زیاد رو به راه نبود همش با خودش میگفت من این ماه رمضون چرا اینجوری شدم یعنی دیگه توان روزه گیری ندارم یه کوچولو هم بی حوصله بود... خلاصه روز قبل از عید فطر مامانی به همراه بابا عباس رفتن آزمایش بدن ببینن چه خبریه ؟؟؟ من و بابا عباس مشهد بودیم خونه مامان شهناز خلاصه نمیدونی قند و عسلم که به تعطیلی خوردیم آخه عید فطر افتاده بود روز چهارشنبه 9 شهریور که پنجشنبه و جمعه هم تعطیل شده بود خلاصه واسه این که بهترین خبر دنیا رو بشنویم کلی به تعطیلات خوردیم نگوووووووووووووووو پسری ما از همون اول تنبل تشریف دارن و همش به تعطیل...
24 مرداد 1391

اولین غلت

دست و هوراااااااااااااااااااااااا آفرین به پسملم که بالاخره غلت زد البته بگم ها پسملی چند بار تو بیست روزگی یا همون موقع ها یادم نیست دقیقا غلت زده بود که فکر کنم به خاطر این بود که به پهلو میخوابوندیمش و لبه تشک هم کمک میکرد به غلت زدنش ولی این بار پسملی اساسی غلت زد . مامان فداش شه قربونش برم .  اینم بگم پسملی در حال دیدن مسابقات کشتی المپیک بود و با دیدن مسابقات جو گیر شده بود و گفت منم یه فن بزنم خلاصه که آرمان  تو این لحظه بسیار خرسند از کاری که کرده بود واصلا هم کلافه نبود که برعکس شده اینم از عکساش فکر کنم طلا رو به من بدن ...! دیگه آقا آرمانمون زرنگ شده تو کریرش هم به سختی بند میشه همش سرشو میا...
22 مرداد 1391

مهمون فسقل داریم

دیشب دو تا مهمون فسقل داشتم یکیشون کیمیا خانوم بود که سه سالشه وهمش میخواست لپ منو بکنه منم که مظلوم صدام در نمیومد  که بالاخره اومدن کمکمون و ما رو نجات دادن هر چند هر وقت مامانی و بقیه هواسشون نبود  بازم از محبت های وافر کیمیا خانومی بی نصیب نموندیمو یه لپ قرمز در نهایت واسمون یادگاری گذاشتن اما واستون بگم اون یکی فسقل  که مهمونمون بودن اسمشون آقا ایلیا بود که برادر این کیمیا خانوم بودن آقا ایلیا دقیقا یک ماه از بنده بزرگترن ٣ فروردین اومده تو بغل مامانیش . خوب ما با ایشون مشکلی نداشتیمو خلاصه حسابی چیک تو چیک شده بودیم .... و کلی با هم عکس یادگاری گرفتیم اینجا من و ایلیا داریم به افق های دور مینگریم آخه نه که میگن...
21 مرداد 1391

**عکس **

وقتی تو خواب هستیم وقتی از لالا بیدار میشیم و شارژ هستیم این شکلی هستیم اینم بازم از زمان شارژ بودنمونه......... چی کار کنیم دیگه خوش اخلاقیم این عکس واسه وقتیه که هنوز خیلی نی نی بودیم بازم از این عکس های نی نی بودنمون واستون میزارم آرمان در حال لا لا یادم نیست چند وقتم بود ولی فکر کنم هنوز 10 روزه بودم اینجا هم داشتم به مشکلاتم فکر میکردم آخه وقتی کوچولو تر بودم همش دل درد داشتم ... آخیش الان راحت تر شدم ها اینم از دست من و مامان زری .... ...
16 مرداد 1391

انگشت خوردن آرمان

این روزا دیگه اینقدر انگشتمونو میخوریم که مامانی گاهی وقتا نگران میشه که نکنه انگشتمون تموم بشه تازگی ها یاد گرفتیم مثل پادشاه تو رابین هود هم انگشتمونو میخوریم همزمان گوش بینوا رو هم میکشیم اینقدر که دیگه میخواد از جا در بیاد ولی هر وقت مامانی خواسته ازمون تو این حالت عکس بگیره همین که دوربین رو میبینیم حواسمون پرت میشه و کارمونو تعطیل میکنیم واسه همین عکس اورجینالشو میزاریم البته از بقیه موارد یه عالمه عکس دارم که میزارم ..... انگشتامونو بخوریم که هیچی گیرمون نیومده بخوریم چیه بازم که داری عکس میگیری نمیزارید یه دقیقه واسه خودم انگشتامو بخورم از دست شما... حالا با جدیت هر چی تمام تر ..... تو خواب هم ولش نمیکن...
16 مرداد 1391

من و بابا رضا

سلام به همه دوستان خوبین خیلی از شما ها میدونین که من متاسفانه قبل از اینکه به دنیا بیام بابا رضا از پیشم رفته بود  من که خیلی دوسش دارم آخه مامانی خیلی ازش برام تعریف میکنه بابا رضا بابای مامان زری بوده خیلی هم مهربون بوده و تمام نی نی ها رو هم دوست داشته اما خوب طفلی مریض بود از پیشمون رفت پیش خدا .... من خیلی دوست داشتم مثل دایی جونم که تو این عکس بغل بابا رضاست منم باهاش عکس میگرفتم اما از اون جایی که خیلی هاتون واسم رای دادین که شبیه دایی جونم هستم این عکس داییم رو با بابا رضا به جاش واستون میزارم ... لطفا هر کی این پست رو میخونه واسه بابا رضا و تموم بابا های مهربونی که دیگه پیشمون نیستن فاتحه بفرستند . این عکس بالای...
16 مرداد 1391

مهمونی واسه آرمان جونی

روز پنجشنبه 12 مرداد بود که یه مهمونی کوچولو به افتخار آقا آرمان گرفتیم و افطاری دادیم اگه خدا قبول کنه اما متاسفانه هر چی عکس گرفته بودیم همه خراب شده بود . کلی از همکارای بابا عباس اومده بودن 3 تا هم فسقل و 2 تا تو دلی تو مهمونی بودن یکیشون هلیا جون خاله بود یکی هم آقا بردیا که هر دوشون تو پاییز به امید خدا میان بغل ماماناشون. تا ساعت 12 شب رستوران بودیم خیلی خوش گذشت شما هم اول مهمونی چون خیلی خسته بودی خوابیدی ولی آخراش دیگه بیدار شدی عسل مامان قربونت برم .ایشالله جشن دانشگاه رفتنت و دامادیتو بگیریم فدات شه مامانی اینم عکس موقعی که اومدیم خونه از مهمونی حیف که عکس از مهمونی نداریم بزاریم تو مهمونی که به ما چیزی ندا...
14 مرداد 1391

100 روزگی آقا آرمان

امروز آرمان مامان 100 روزه شد و از جمع دو رقمی ها خداحافظی کرد و وارد جمع 3 رقمی ها شد دست وهورااااااااااااااااااااااااااا الهی مامان قربونت بره عزیزم ایشالله 100000000 رقمی بشی عسل مامان فدات شم. آرمان مامان خیلی خوشحالم که صد روزه شدی بگم تا الان پسمل خوبی بودی ایشالله از این به بعد هم پسمل خوبی هستی و مامانی رو اذیت نمکنی کارایی هم که تا الان انجام میدی یکیش اینکه دست مبارک رو تا مچ میکنی تو حلقتون اون وقت اوغت میگره میخوای بالا بیاری آخه اچی بگم پسرم هر کی ندونه فکر میکنه مامانی به شما شیر نمیده دیگه اینکه شما هر روز یه مقداری از وقتتون رو صرف دیدن تلویزیون میکنید . توی تختتون هم که با آویز های تختتون کلی مشغول میشید و شروع ...
11 مرداد 1391

سه ماهگی آرمان جونی

دیروز یعنی 3 مرداد ما 3 ماهه شدیم دست و هوراااااااااااااااااااااااااااااااا خلاصه دیگه به افتخارمون مامان زری یه کیک درست کرد امان از دست این مامانی بی عرضه همش خراب شد انداختش سطل آشغال ولی ما که اصلا غصه نخوردیم آخه شب خونه خاله لیلا مهمونی دعوت داشتیم لباس پلو خوری هامونو پوشیدیم موهامونم آب و شونه کردیم  ساک لحاف پتو مونو برداشتیم و رفتیم خونه خاله لیلا جونم خیلی ذوق داشتیم آخه خاله لیلا جونم یه دخملی خوشمل تو دلش داره قراره بیاد با هم همبازی بشیم خاله لیلا جونم هم واسمون کیک سه ماهگی پخته بود یه عالمه هم عکس گرفتیم عمو علی جون هم واسمون یه تفنگ خوشگل خریده بود دستشون درد نکنه این عکس منو کیکم با عروسک میمون مورد علاقم...
4 مرداد 1391